عشق بازی با خدا

حرف دل با خدا

عشق بازی با خدا

حرف دل با خدا

 

سبکباران خرامیدند و رفتند 

مرا بی چاره نامیدند و رفتند

سواران لحظه ای تمکین نکردند

ترحم بر من مسکین نکردند

سواران از سر نعشم گذشتند  

فغان ها کردند و بر نگشتند

اسیر و زخمی و بی دست و پا من

رفیقان این چه سودا بود با من

رفیقان رسم همدردی کجا رفت

جوان مردان جوان مردی کجا رفت

مرا این پشت مگذارید بی تاب

گناهم چیست پایم بود در خاک

اگر دیر آمدم مجروح بودم

اسیر قبض و بسط روح بودم

در باغ شهادت را نبندید

به ما بیچارگان زان سو نخدید

رفیقانم دعا کردند و رفتند

مرا زخمی رها کردند و رفتند

رها کردند در زندان بمانم

دعا کردند سرگردان بمانم

شهادت نردبان آسمان بود

شهادت آسمان را نردبان بود

چرا برداشتند این نردبان را ؟

چرا بستند راه آسمان را ؟...

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد