عشق بازی با خدا

حرف دل با خدا

عشق بازی با خدا

حرف دل با خدا

ادامه ی شعر قبلی

 

مرا طاقی به دست نردبان بود

مرا دستی به بام آسمان بود

شهید تو بالا رفته ای من در زمینم

برادر رو سیاهم شرمگینم

مرا اسب سپیدی بود روزی

شهادت را امیدی بود روزی

در این اطراف دوش ای دل تو بودی

نگهبان دیشب ای قافل تو بودی

بگو اسب سپیدم را که دزدید

امیدم را امیدم را که دزدید

مرا اسب چموشی بود روزی

شهادت می فروشی بود روزی

شبی چون باد بر یادش خزیدم

به سوی خانه ی ساقی دویدم

چهل شب راه را بی وقفه راندم

چهل تسبیح تا فی نامه خواندم

ببین ای دل چقدر این قصر زیباست

گمانم خانه ی ساقی همین جاست

دلم تا دست بر دامان در زد

دو دستی سنگ شیون را به سر زد

امیدم مشت نو امیدی به در کوفت

نگاهم قفل در میخ قدر کوفت

چه درد است این که در فصل عقاقی

به روی عاشقان در بسته ساقی

بر این دروای من قفلی لجوج است

بجوش ای اشک هنگام خروج است

در می خانه رو گیرم که بستند

کلیدش را چرا یارب شکستند؟...

 

نظرات 1 + ارسال نظر
جودی آبوت دوشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:00 ق.ظ http://judy-abbott.blogsky.com

سلام . خیلی خیلی جالب بود موفق باشی

سلام دوست عزیز وبلاگ شما هم عالی بود سرشار از احساس و لطافت امیدوارم که همیشه به همین لطیفی باشی .
یا حق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد