عشق بازی با خدا

حرف دل با خدا

عشق بازی با خدا

حرف دل با خدا

ادامه شعر زیبا ترین قطعات این شعر

 

من آخر طاقت ماندن ندارم

خدایا تاب جان کندن ندارم

دلم تا چند یارب خسته باشد

در لطف تو تا کی بسته باشد

بیا باز امشب ای دل در بکوبیم

بیا این بار محکم تر بکوبیم

مکوب ای دل به تلخی دست بر در

در این قصر بلور آخر کسی هست

بکوب ای دل که اینجا قصر نور است

بکوب ای دل مرا شرم حضور است

بکوب ای دل که قفار است یارم

من از کوبیدن در شرم دارم

بکوب ای دل که جای شک و ضن نیست

مرا هر چند روی در زدن نیست

کریمان گرچه ستارالعیوبمد

گدایانی که محبوبند خوبند

بکوب ای دل مشو نو امید از این در

بکوب ای دل هزاران بار دیگر

دلا پیش آی تا داغم بگویم

بگوشت غصه ای شیرین بگویم

برون آیی اگر از حفره ی نای

برویت می گشایم سفره ی راز

نمی دانم بگویم یا نگویم

دلا بگذار تا حالا نگویم

ببخش ای خوب امشب ناتوانم

خطا در راس از دست زبانم

لطیفا رحمتا بر من ضعیفم

قوی تر از من از امشب حریفم

شبی ترک محبت گفته بودم

میان دره ی شب خفته بودم

نیم از ناله ی شیرین تهی بود

سرم بر خاک طاقت سر نمی سود

زبانم حرف با حرفی نمی زد

سکوتم ضرف بر ضرفی نمی زد

نگاهم خال در جایی نمی کوفت

ز چشمم اشک غم ساقی نمی کوفت

دلم در سینه قفلی بود محکم

کلیدش بود در دریاچه ی غم

امیدم گرد امیدی نمی گشت

شبم دنبال خورشیدی نمی گشت

حبیبم قاصدی از پی فرستاد

پیامی با بلوری می فرستاد

که می دانم تو را شرم حضور است

مشو نومید اینجا قصر نوراست

الا ای عاشق اندوهگینم

نمی خواهم تورا غمگین ببینم

اگر آه تو از جنس نیاز است

در باغ شهادت باز باز است

نمی دانم که در سر این چه سوداست

همین اندازه می دانم که زیباست

خداوندا چه درداست این چه درد است

که فولاد دلم را آب کردست

مرا ای دوست شرم بندگی کشت

چه لطف است این مرا شرمندگی کشت

 

نظرات 1 + ارسال نظر
مریم شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 05:31 ب.ظ http://bito-hargez.blogsky.com

در میخانه را گیرم که بستند
کلیدش را چرا یارب شکستند


شاد باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد